من چندسال از خشونت کلامی و فیزیکی توی رنج هستم ،حتی یادمه سال اول کارشناسی می خواستم خودکشی کنم بعد تصمیم گرفتم مسیرش رو به سازی عملش برسونم رفتم کاراتری از مادرم شکایت کنم که منو تاحد مرگ زد به خاطر پدرم و نیازهایی که برآورده نمی شد (نیاز به محبت و تفریح )پدرم جمکران می رفت و می ره هر پنج شنبه ولی نه باماوقت می گذروند و نه مارو هیج گونه تفریحی می برد و ما از نظر خانوادگی منزوی هستیم خلاصه درد داشتم و حرفم حق مادرم طرف پدرم رو گرفت و چون جوابی نداشت آنقدر منو زد واز جاهایی که نباید. تحقیر شدم خورد شدم حس کردم دارم میمرم کمک خواستم ولی نه خواهرم کمکم کرد ونه کسی صدام رو شدید کلانتریم رفتم خانواده ام رو می شناختن گفتن نه اونا آدم های خوبین برو خونتون دختر تمام ومن موندم و تحقیر و درد و نگاه پدری که انگار بهش بدهکار بودم البته همیشه این طوری نگاهم می کنه طلبکار بامنت ،حالا چرا بعد ۴سال یادش اوفتادم چون امشب برادر افسرده ام که ۱۳تا قرص می خوره و بی اعصابه جوری دستم رو پیجوند که از درد به خودم پیچیدم فقط به این خاطر که فیلم رو زدم جلو که صحنه داشت بره و بعد هفته ها داشتم تلویزیون نگاه می کردم و قرار بود چون بی حوصله است بامن ببینه ولی هم چین پرید وکنترل و گرفت و دستم رو پیچوند و این که ۶سال پیش به خاطر برادرم و فیلمی که اتفاقی دیدم آسیب روحی خیلی بدی خوردم (فیلم مستهجن)بود وحالا از این که دارم صحنه هارو رد می کنم عصبانی می شه البته به جز نگاه هایی که گاه و بی گاه به آدم می کنه و آدم حس انزجار بهش دست می ده از این همه شهوت خلاصه تصمیم گرفتم باتوجه به امکانات زیاد اتاقم و زندگیم که خالی از آرامشه برم خوابگاه دانشجویی تا روحم آروم بشه از این همه درد